کاملا دیوانه شده ام. از دست این هورمونهای کوفتی است یا چه؟ نمیدانم. فقط میدانم بسیار خشم دارم. نسبت به همه چیز و همه کس. از خانمیکه در تاکسی کنارم نشسته بود و آدامسش را مثل احمقها میجوید و دلم میخواست خفه اش کنم گرفته تا راننده ماشینی که ترمز نمیکند. اینها که حاشیه اند. خانواده و دوستانم هم برایم غیرقابل تحمل شده اند این چند روز. حتی با یک غریه اگر بیشتر از دو سه جمله حرف بزنم ممکن است دلم بخواهد خونش را بریزم! اینها را اینجا اینطور مینویسم تا برای خودم قابل تحملتر باشد وگرنه آنچه که هست قابل خواندن هم نیست.
از هرجور تماس فیزیکی بدم میآید. دلم میخواهد آدمها از من فاصله بگیرند. از محبت خوشم نمیاید. دلم میخواهد ادمها قوی باشند و باهوش. نمیدانم دارم چه مینویسم؟! خودم شاید نه قوی هستم نه باهوش. یک ابله به تمام معنا. شاید با نگاه یخ زده و نفرت بارم به ادمها میخواهم خودم را تنبیه کنم، خودم را بکشم. میشناسمش. سگ میشود اما عذاب وجدان بعدش هم سگی است و راحتش نمیگذارد. شاید میخواهم خودم را آزار بدهم.